معنی آرام شدن خشم

حل جدول

لغت نامه دهخدا

آرام شدن

آرام شدن. [ش ُ دَ] (مص مرکب) آرامیدن. بیارامیدن. آرام گرفتن. فرونشستن اضطراب. فرونشستن خشم. تسلی یافتن. بازایستادن باد و طوفان و انقلاب. مقابل بشوریدن (هوا، دریا). بازایستادن از گریه. بشدن دَرد از عضوی چون دندان و جز آن. ساکن شدن وَجع.


خشم

خشم. [خ َ / خ ِ] (اِ) غضب. (ناظم الاطباء). غیظ. قهر. سَخَط، مقابل خشنودی. (یادداشت بخط مؤلف). وُروت. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی):
صورت خشمت ار ز هیبت خویش
ذره ای را بخاک بنماید
خاک دریا شود بسوزد آب
بفسرد آفتاب و بشجاید.
دقیقی
نهاده بکوت و ببهرام خشم
دو دیده پر از آب و دل پر ز خشم.
فردوسی.
که این خردکودک نداند سپاه
نه داد و نه خشم و نه تخت و کلاه.
فردوسی.
سپهدار چین کان سخنها شنید
شد از خشم رنگ رخش ناپدید
بدو گفت بشتاب و برکش سپاه
نگه کن که لشکر کجا شد ز راه.
فردوسی.
منم گفت بر تخت گردان سپهر
همم خشم و جنگ است هم داد ومهر.
فردوسی.
بپاسخ نگه داشتن گفت خشم
چو دانی که با تو بخوابند چشم.
فردوسی.
چون با یاران خشم کنی جان پدر
بر من ریزی تو خشم یاران دگر
دانی که منم زبونتر و عاجزتر
پالان بزنی چو بر نیایی با خر.
فرخی.
قدرتش بر خشم سخت خویش می بینم روان
مرد باید کو بخشم سخت خود قادر شود.
منوچهری.
شیر از درد و خشم یک جست کرد چنانکه بقفای پیل آمد. (تاریخ بیهقی). آنکس که خشم بر وی دست یابد بمنزلت شیر است. (تاریخ بیهقی). چون خشم افشین بر من فتاد سخت از جای بشد وزرد و سرخ شد. (تاریخ بیهقی). وی از خشم برآشفت و مردکی پرمنش و ژاژخای و باد گرفته بود. (تاریخ بیهقی).
که با خشم چشم ار برآغالدت
بیکدم هم ازدور بفتالدت.
اسدی.
بی باک و بدخویی که ندانی بگاه خشم
نه نوح را ز سام و نه مر سام را ز حام.
ناصرخسرو.
خشم یزدان برتو باد و برتراشیده ٔ تو باد.
آزر بتگر تویی لعنت چه بر آزر کنی.
ناصرخسرو (ایوان چ دبیرسیاقی ص 433).
جز بخشنودی و خشم ایزد و پیغمبرش
من ندارم از کسی در دل نه خوف و نه رجا.
ناصرخسرو.
خشم را در دل مدارایرا که خشم
زیر دامن در بلا دارد زمین.
ناصرخسرو.
مگر روزی این پسر بعذری دیرتر بخدمت آمد و سلطان بی او تنگدل گشته بود چون او بیامد از سرخشم و عتاب گفت: هان و هان ! خویشتن را می شناس ! هیچ میدانی من ترا از کجا برگرفته ام و بکجا رسانیده. (نوروزنامه).
تختش سپهر و در وی خلقش نجوم او
خشمش اثیر و تیر در وی شهاب او.
مسعودسعد.
خشم چون تیغ و حلم چون زره است
تو مهی زان گزین ز به که به است.
سنائی.
هیچ سائل بخشندی و بخشم
لا در ابروی او ندیده بچشم.
سنائی.
کند ار عاقلت بحق در خشم
به از آن کت ببندد ابله چشم.
سنائی.
هر که درگاه ملوک را لازم گیرد... و تیزی آتش خشم باب حلم بنشاند... هر آینه مراد خویش... اورا استقبال واجب بیند. (کلیله و دمنه). فروغ خشم درحرکات و سکنات او پیدا آمده بود. (کلیله و دمنه). خشم کفشگر زیادت شد. (کلیله و دمنه).
پیش کاید تف خشمش بطلب بوی رضاش
کز رضاش آب و گل بوالبشر آمیخته اند.
خاقانی.
نه پرویز پرداخت لنگر بری
چو از خشم بهرام بد کرد رای.
خاقانی.
چون دو نفح صور در خشم و رضاش
زهر وپازهر روان بینی بهم.
خاقانی.
گفت زین خشم خدا نبود امان
گفت ترک خشم خویش اندر زمان.
مولوی.
تیزخشم و خصم گیر و دزدران
نیک خو و باوفا و مهربان.
مولوی.
سنگ را گر گیرد از خشم تو است
چون تو دوری و ندارد بر تو دست.
مولوی.
خشم اشتر نیست با آن چوب او
پس ز مختاری شتر برده ست بو.
مولوی.
|| غصه. انفعال. خَشم. (ناظم الاطباء). || خشم نزد صوفیه ظهور صفات قهریه است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || قوه ٔ غضبیه و آن قوتی است که دفع ناملایم کند. رجوع به قوه ٔ غضبیه شود: در این تن سه قوه است یکی خرد... و جایگاهش سر... دیگر خشم جایگاهش دل و سه دیگر آرزو. (تاریخ بیهقی). خشم لشکر این پادشاه (ناطقه) است که بدیشان خللها را دریابد و ثغور را استوارکند. (تاریخ بیهقی). اما عمل [در علاج خشم] آن است که بزبان بگوید اعوذ باﷲ من الشیطان الرجیم و سنت آن است که اگر بر پای بود بنشیند و اگر نشسته بود پهلو بر زمین نهد و اگر بدین ساکن نشود به آب سرد طهارت کند که رسول صلوات اﷲ علیه گفت خشم از آتش است به آب بنشانید. (کیمیای سعادت غزالی).
خشم و شهوت جمال حیوان است
علم و حکمت کمال انسان است.
سنائی.
خشم و شهوت مرد را احول کند
ز استقامت روح را مبدل کند.
مولوی.
- به خشم، در حال خشم. از روی خشم. خشمگین. عصبانی. غضبناک:
نشست از بر اسب کسری به خشم
بکس تا در کاخ نگشاد چشم.
فردوسی.
نشسته بصد خشم در کازه ای
گرفته به چنگ اندرون بازه ای.
خجسته.
چون افشین بنشست به خشم امیرالمؤمنین را گفت: خداوند دوش دست من برقاسم گشاده کرد امروز این پیغام درست نیست که او را نباید کشت. (تاریخ بیهقی). به خشم واستخفاف گفت نبخشیدم و نبخشم که امیرالمؤمنین بمن داده است. (تاریخ بیهقی). خواجه احمد به خشم در بوسهل نگریست. (تاریخ بیهقی).
ایستاده به خشم بر در او.
حکاک.
- به خشم آمدن، عصبانی شدن. غضبناک شدن.
- به خشم آوردن، احناق. اِسخاط. عصبانی کردن. غضبناک کردن:
سخن چین کند تازه جنگ قدیم
به خشم آورد نیکمردسلیم.
سعدی.
اغضاب. (یادداشت بخط مؤلف). رجوع به همین کلمه درردیف خود شود.
- به خشم افتادن، عصبانی شدن. غضبناک شدن.
- به خشم افکندن، عصبانی کردن. غضبناک کردن. بغیظ آوردن.
- به خشم درآمدن، عصبانی شدن. غضبناک شدن:
برون کند چو درآمد به خشم گشت زمان
ز قصر قیصر و از خوان خویشتن خان را.
ناصرخسرو.
- به خشم رفتن، از روی غضبناکی رفتن. با حالت عصبانی رفتن. با غیظ رفتن. قهر کردن و رفتن.
- به خشم رفته، قهر کرده. از روی عصبانی ترک کرده و رفته:
کاش آن به خشم رفته ٔ ما آشتی کنان
باز آمدی که دیده ٔ مشتاق بر در است.
سعدی.
به خشم رفته ٔ ما را که می برد پیغام
بیا که ما سپر انداختیم اگر جنگست.
سعدی.
مرحبا ای نسیم عنبربوی
خبری زان به خشم رفته بگوی.
سعدی.
- به خشم شدن، عصبانی شدن. خشم آوردن. غضبناک شدن. عصبانی شدن:
از راستی به خشم شوی دانم
بر بام چشم سخت بود آژخ.
کسائی.
- خشم آمدن، عصبانی شدن. غضبناک شدن. بغیظ آمدن:
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر.
رودکی.
خشمش آمد و هم آنگه گفت ویک
خواست کو را برکند از دیده کیک.
رودکی.
یوز را هر چند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
رودکی.
رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- خشم آوردن، عصبانی شدن. غضبناک شدن. بغیظ آمدن:
چو رحم آرد دلت بینم که آب از سنگ میزاید
چو خشم آرد لبت بینم که موم از انگبین خیزد.
خاقانی.
گر زخم زنی سنانت بوسم
ور خشم آری رضات جویم.
خاقانی.
رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- خشم برآوردن، عصبانی شدن. غضبناک شدن:
ز اخترشناسان برآورد خشم
دلش پر ز درد و پر از آب چشم.
فردوسی.
- خشم به یکسو افکندن، از حال عصبانیت خارج شدن. از غضب بیرون آمدن:
کار از این خوشتر است داد بده
خشم یکسو فکن بیار دلیل.
ناصرخسرو.
- خشم داشتن، عصبانی بودن. غضب داشتن:
به امید تاج از پدر چشم داشت
پدر زین سخن بر پسر خشم داشت.
فردوسی.
- خشم فروخوردن، کظم. کظم غیظ. (یادداشت بخط مؤلف):
همه رنجی بسر برم چو بکوی تو بگذرم
همه خشمی فروخورم چو ببینم رضای تو.
خاقانی.
رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- خشم کردن، غضب کردن. غیظ کردن:
چون بخندد عدو ز گریه ٔمن
دل بخشمم کند که هان بشنو.
خاقانی.
لایق حال پادشاهان نیست خشم به باطل گرفتن و اگر بحق خشم گیردپا از اندازه ٔ انتقام بیرون ننهد. (مجالس سعدی). رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.
- خشم گرفتن، بخشم آمدن. غضب کردن. (یادداشت بخط مؤلف):
خشم گیری جنگ جویی چون بمانی از جواب
خشم یکسو نه سخن گستر که شهر آوار نیست.
ناصرخسرو.
تن گور تست خشم مگیر از حدیث من
زیرا که خشم گیر نباشد سخن پذیر.
ناصرخسرو.
پادشاه بر تو خشم گرفت و ترا می برند. (تاریخ بیهقی). گفتند تو پادشاه بزرگی و بزرگتر از این خواهی شد اگر جوابی بحق بدهیم و خشم نگیری بگوئیم. (تاریخ بیهقی). همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی. (تاریخ بیهقی ص 222).
- خشمگیر، عصبانی. غضبناک:
تن گور تست خشم مگیر از حدیث من
زیرا که خشمگیر نباشد سخن پذیر.
ناصرخسرو.
- در خشم افکندن، عصبانی کردن. غضبناک کردن.
- در خشم رفتن، عصبانی شدن، در خشم شدن.
- در خشم شدن،عصبانی شدن. خشم گرفتن: کسری چنان در خشم شد که هیچ وقت نشده بود. (تاریخ بیهقی). من شتابزده در خشم شوم. (تاریخ بیهقی). وقتی که مردم در خشم شود و سطوتی در او پیدا آید در آن ساعت بزرگ آفتی بر خرد وی مستولی شده باشد. (بهیقی). خداوند... دستوری دهد ایشان را تا بی حشمت چونکه خداوند در خشم شود به افراط شفاعت کنند. (تاریخ بیهقی). سلطان از این در خشم شد و او را بجنایت خرابی ولایت و ضعف حال رعیت مؤاخذه کرد... (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). شیر در خشم شد. (کلیله و دمنه). وکیل دریا... در خشم شد. (کلیله و دمنه). او در خشم شده گفت بر زبان من خطا کجا رود. (کلیله و دمنه).
- در خشم کسی افکندن، مورد غضب کسی واقع کردن: لیکن تو از نزدیکان... می اندیشی که اگر وقوف یابند ترا در خشم فلک افکنند. (کلیله و دمنه). تمویه و تزویر آنها مرا در خشم او افکند. (کلیله و دمنه).
رجوع به همین کلمه در ردیف خود شود.

خشم. [خ َ] (اِ) غضب. خِشم || غصه. انفعال. خِشم. (ناظم الاطباء). رجوع به خِشم شود.

خشم. [خ َ] (ع اِ) علت بوی گرفتگی بینی. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب).

خشم. [خ َ] (ع مص) شکستن خیشوم کسی. (منتهی الارب) (ازتاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). || مست کردن شراب کس را. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).


آرام

آرام. (ع اِ) ج ِ رئم. آهوان سپید:
دیده از کبک در ایام تو شاهین شاهین
کرده با شیر بدوران تو آرام آرام.
سلمان ساوجی.
|| ج ِ اِرَم. نشانهای راه از سنگها در بیابان یا نشانه های قبیله ٔ عاد.

آرام. (اِ) سَکن. سکون. آرامش. ثبات. مقابل جُنبش. تَوَقف. درنگ. || آهستگی. مقابل شتاب:
من اینجا دیر ماندم خوار گشتم
عزیز از ماندن دائم شود خوار
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
دقیقی.
از آرام و جنبش نبد پیش چیز
همان هر دو چیز آفریده است نیز.
فردوسی.
چو آرام یابی برستی ز رنج.
فردوسی.
نگه کن بدین گنبد تیز گرد...
نه از جنبش آرام گیرد همی
نه چون ما تباهی پذیرد همی.
فردوسی.
بمرو اندر از بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد هیچ آرام و خواب.
فردوسی.
نخستین که آتش ز جنبش دمید
ز گرمیش پس خشکی آمد پدید
و از آن پس ز آرام سردی نمود
ز سردی همان بازتری فزود.
فردوسی.
همه گفتنیها بدو بازگفت
همه رازها برگشاد از نهفت
چنین تا از آن بیشه و مرغزار
یکایک همی گفت با شهریار
وز آن رفتن گور و آن راه تنگ
از آرام بهرام و چندان درنگ.
فردوسی.
از او کم وزو بیش آرام و جنبش
از او بر زمین زرّ و بر چرخ زیور.
ناصرخسرو.
مکر تو صعب است که مردم ز تو
هست در آرام و تو خود در شتاب.
ناصرخسرو.
گفتم چه چیز جنبش مبدای هر دوان
گفتا که هست آرام، انجام هر صُوَر.
ناصرخسرو.
نهایت حرکتها آرام است و غایت سفرها مقام. (مقامات حمیدی). تا آئین زمین آرام است و تاطبیعت زمان و دور آسمان گردش... (راحهالصدور).
رازیست در این جنبش و آرام ولیکن
ترسم که تو خود نیک در این راز نبینی.
اوحدی.
|| آسایش. استراحت. راحت. هال. آسودگی. قرار.امان. صبر. شکیب:
گفتا مرا چه چاره که آرام هیچ نیست
گفتم که زود خیز و همی گرد چام چام.
منجیک.
خور و خواب و آرامتان از من است
همان پوشش و کامتان از من است.
فردوسی.
خور و خواب و آرام جوید [حیوان] همی
وز آن زندگی کام جوید همی.
فردوسی.
شبی تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد زنزدیک افراسیاب.
فردوسی.
فرستاده آمد دلی پرشتاب
نبود آن شبش جای آرام و خواب.
فردوسی.
چنین تا بدرگاه افراسیاب
برفت و نکرد ایچ آرام و خواب.
فردوسی.
بپاسخ چنین گفت دستان سام
که ای سیرگشته ز آرام و جام.
فردوسی.
ز بس ناله ٔ چنگ و نای و رباب
نبدبر زمین جای آرام و خواب.
فردوسی.
وز آنسو چو آتش همی راند زال
نه خورد و نه خواب و نه آرام و هال.
فردوسی.
چو یک بهره بگذشت از تیره شب
چنان چون کسی کو بلرزد ز تب
خروشی برآمد ز افراسیاب
بلرزید بر جای آرام و خواب.
فردوسی.
از او دور شد خورد و آرام و خواب
ز مهر وی و خشم افراسیاب.
فردوسی.
برآشفت چون آتش افراسیاب
به پیچید از جای آرام و خواب.
فردوسی.
تو خفته به آرام در خان خویش
چه دیدی بگو تا چه آمدْت پیش.
فردوسی.
ز گاه منوچهر تا کیقباد
ز کاووس تا شاه فرخ نژاد
به پیش بزرگان کمر بسته ایم
به آرام یک روز ننشسته ایم.
فردوسی.
ز دینار گفتند وز کار پوست
ز کاری که آرام روم اندر اوست.
فردوسی.
چو شستی بشمشیر روی زمین
به آرام بنشین و رامش گزین.
فردوسی.
جهان را ز کردار بد شرم نیست
کسی را به نزدیکش آزرم نیست
همیشه بهر نیک و بد دسترس
ولیکن نجوید خود آرام کس.
فردوسی.
به بیژن بفرمود رستم که شو
تو با اشکش و با منیژه برو
که من امشب از کین افراسیاب
نه آرام گیرم نه خورد و نه خواب
یکی کار سازم کنون بر درش
که فردا بخندد بر او لشکرش.
فردوسی.
بسوی سپنجاب رو همچو باد
ز آرام و شادی مکن هیچ یاد.
فردوسی.
میاسای از کین افراسیاب
ز دل دور کن خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
بدید اندرآن هنگ افراسیاب
در او ساخته جای آرام و خواب.
فردوسی.
سه فرزند را خواهم آرام و ناز
از آن پس که بردیم رنج دراز.
فردوسی.
همه سر پر از گرد و دیده پرآب
کسی را نبد خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
برآمد از آرام و از خورد و خواب
همی بود با دیدگان پرآب.
فردوسی.
بزن گیرد آرام مرد جوان
اگر تاجدار است اگر پهلوان.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که کردار اوی
به نزدیک ما رنج و پیکار اوی
که داند مگر کردگار سپهر
نماینده ٔ داد و آرام و مهر؟
فردوسی.
بیهوده چه داری طمعدر این جای
آرام، که این نیست جای آرام.
ناصرخسرو.
زمین جای آرام هر آدمیست
همان خانه ٔ کردگار از زمیست.
اسدی.
و ضعفاء ملت و دولت را در سایه ٔ عدل و مایه ٔ رأفت او آرام داده. (کلیله و دمنه). || طمأنینه ٔ دل. اطمینان خاطر. سکون نفس. فراغ بال. اطمینان قلب. آسودگی دل:
وز آن پس به آرام بنشست شاه
چو برخاست بهرام جنگی ز راه.
فردوسی.
همان نیز پرویز چون کشته شد
بر ایرانیان کار برگشته شد
دلاور شد از کار او خوشنواز
به آرام بنشست بر تخت ناز.
فردوسی.
مر مرا داد رای تو آرام
مر مرا کرد جود تو بنوا.
مسعودسعد.
چو دشمن بدشمن شود مشتغل
تو با دوست بنشین به آرام دل.
سعدی.
|| صلح. آشتی:
دگر گفت کز کردگار سپهر
کز اویست پرخاش و آرام و مهر.
فردوسی.
نخست آفرین کرد بر دادگر
خداوند آرام و رای و هنر.
فردوسی.
|| سکوت. خاموشی:
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرو مجلس ببانگ و ولوله.
شاکر بخاری ؟ عرتامی ؟ (از فرهنگ اسدی، خطی، و چ پاول هورن).
بدو گفت [به اسفندیار] رستم که آرام گیر
چه گوئی سخنهای نادلپذیر؟
فردوسی.
|| اَمن. ایمنی. امنیت. امان. مقابل آشوب:
نبد خسروان را چنان کدخدای
به پرهیز و رادی بدین و به رای
که آرام این پادشاهی بدوست
که او بر سر نامداران نکوست.
فردوسی.
کنون راهبر باش بهرام را
پرآشوب کن روز آرام را.
فردوسی.
چنین تیر تیز آمد از بام دژ
که از بخت شاه است آرام دژ.
فردوسی.
جز آرام و خوبی نجستم، بدین
که باشد پس از مرگ من آفرین.
فردوسی.
چون راست روَد دولت ایام نپاید
افتنده و خیزنده بود دولت ایّام
باید که بود مرد گهی شاد و گهی زار
نیکی ببدی درشده و کام به ناکام
زود از پی آرام پدید آید آشوب
زود از پی آشوب پدید آید آرام.
قطران.
|| بستر. مرقد.خوابگاه:
نشستند [ایرانیان] با رامش و رود و می
یکی مست رود و یکی مست می
برفتند از آن پس به آرام خویش
گرفته ببر هر کسی کام خویش.
فردوسی.
سحرگاهان بجستندی ز آرام
برامش دست بردندی سوی جام.
(ویس و رامین).
|| خلوت جای:
دوات و قلم خواست ناباک زن
به آرام بنشست با رای زن.
فردوسی.
از این پس شب و روز گردنده دهر
نشست وببخشید بر چار بهر...
دگر بهره شادی و رامشگران
نشستن به آرام با مهتران.
فردوسی.
نشسته به آرام در پیشگاه
چو سرو بلند از برش گرد ماه.
فردوسی.
|| مقام. مقابل سفر:
بجرم خاک و فلک در نگاه باید کرد
که این کجاست ز آرام و آن کجا ز سفر.
انوری.
|| سکینه. وِقار. طُمأنینه:
ور این آرام کاندر حلم تست اندر ترا بستی
حدیث زلزله کردن بچشم خلق خوابستی.
فرخی.
|| قصر و کاخ پادشاهان ایران، مترادف سرای ترکان عثمانی. (از لاروس). مقر. مستقر. کرسی. عاصمه. دربار:
برفتند یکسر سوی بارگاه
بدان جای شادی و آرام شاه.
فردوسی.
چنان دان که یزدان ترا داد تاج
نشستی به آرام بر تخت عاج.
فردوسی.
بمردی نشیند به آرام تو
ز تاج و کمر بسترد نام تو.
فردوسی.
نشیند به آرام بر تختگاه
همه بنده باشیم و او پادشاه.
فردوسی.
سوم هفته در جایگاه مهی
نشست اندر آرام با فرهی.
فردوسی.
سپهدار ترکان از آن روی چاچ
نشسته به آرام بر تخت عاج.
فردوسی.
ترا با من اکنون چه کار است نیز
سپردم ترا تخت و آرام و چیز.
فردوسی.
بیامد همانگه به آرام خویش
پراکنده گرد جهان نام خویش.
فردوسی.
نشیند به آرام بر تخت شاه
نباید فرستاد هر سو سپاه.
فردوسی.
سکندر ز گفتار او گشت شاد
به آرام شد تاج بر سر نهاد.
فردوسی.
|| وطن. موطن. مولد. مسکن. محل سکون. خانه. جای. مأوی. مکان:
بدو گفت هوم این نه آرام تست
جهانی سراسر پر از نام تست.
فردوسی.
دل موبد از درد پیغام اوی
غمی گشت و از جای وآرام اوی.
فردوسی.
سه دیگر بپرسیدش از مام و باب
ازآرام و از شهر و از خورد و خواب.
فردوسی.
چه باشد ز ایرانیان نام اوی
بگو تا کجا باشد آرام اوی ؟
فردوسی.
بتوران زمین زادی از مادرت
هم آنجا بد آرام و آبشخورت.
فردوسی.
بس است این فخر مر شاه جهان را
که آرام است چون تو دلستان را.
(ویس و رامین).
نه هر آرام چون آرام پیشین
نه هر یاری است چون یار نخستین.
(ویس و رامین).
بیابانی که آرام بلا بود
ز ناخوشی چو کام اژدها بود.
(ویس و رامین).
- آرام ساختن جائی، بوطن کردن آنجای. مسکن گرفتن در آن: روس بسیار بگردید و جائی نیافت که او را خوش آمدی، سوی خزر نامه ای نبشت و از کشور او گوشه ای بخواست که آنجا آرام سازد. (مجمل التواریخ). و بربر و قبط هم از فرزندان وی بودند و بدین زمینها آرام ساختند که به نام ایشان بازخوانند. (مجمل التواریخ).
|| قرارگاه. سرای باقی. دارالقرار:
همی بگذرد بر تو ایام تو
سرائی جز این [دنیا] باشد آرام تو.
فردوسی.
بدانش بود نیک فرجام تو
بمینو دهد چرخ آرام تو.
فردوسی.
چنین گفت این است فرجام ما
ندانم کجا باشد آرام ما.
فردوسی.
- به آرام، ساکن. ساکت. آسوده. مأمون. ایمن:
جهان بد به آرام زآن شادکام [از جمشید]
ز یزدان بدو نو بنو بد پیام.
فردوسی.
|| زهدان. مشیمه:
چنین گفت بانامداران شهر
هر آنکس که او از خرد داشت بهر
که از گفت دانا ستاره شمر
نباید که هرگز کند کس گذر
چنین گفته بد کید هندی که بخت
نگردد ترا شاد و خرّم نه تخت
مگر تخمه ٔ مهرک نوش زاد
بیامیزد آن تخمه با این نژاد
کنون سالیان اندرآمد به هشت
که جز به آرزو چرخ بر ما نگشت
چو رفت اورمزد اندر آرام خویش
ز گیتی ندیدم جز از نام خویش
زمین هفت کشور مرا گشت راست
دلم یافت از بخت چیزی که خواست.
فردوسی.
|| مجازاً، آشیان. وَکر. وکنه. لانه:
وز آنجا بیامد سوی مرز سغد
یکی نوجهان دید آرام جغد.
فردوسی.
همی عقاب و گوزن از نهیب تیر و کمانْت
بکوه و بیشه در، آرام و مستقر دارد.
مسعودسعد.
|| کنام:
آن قصر که جمشید در او جام گرفت
آهو بچه کردو شیر آرام گرفت.
خیام.
|| گور. قبر. مَدفَن. دَخمه. || عشرت و صحبت با زنان:
چو سالت شد ای پیر بر شست ویک
می و جام و آرام شد بی نمک.
فردوسی.
و رجوع به آرامیدن با... شود. || پروا. (فرهنگ اسدی). || بمعنی آرام بَن نیز آمده است. || (ص) دِنج. بی هیاهو. || آرمیده. آرمنده. اَرمنده. مستریح. صاحب آرامش. ساکن. ساکت. خاموش. بی اضطراب. مطمئن. مُتسلی. بی قَلَق. بی طوفان. که سرکش و توسن نباشد. ذلول.
- اسبی آرام، مقابل توسن.
- بچه ای آرام، مقابل شوخ.
- خاطری آرام، مقابل مضطرب.
- دریائی آرام، مقابل شوریده.
|| آهسته. نرم. || افتاده (آدمی). سربپائین. || (صوت) مَهْلاً! مَهْلاًمَهْلا! آهسته ! بی شتاب ! || شوخی مکن ! || (نف مرخم) در کلمه ٔ مرکبه ٔ دِل آرام و نظایر آن مخفف آراماننده است.
- امثال:
هر کس که زن ندارد آرام تن ندارد.
یا شب گریه کن روز آرام بگیر یا روز گریه کن شب آرام بگیر.

آرام. (اِخ) بروایت تورات، نام پنجمین فرزند سام بن نوح. || نام سوریه و شام و بین النهرین مسکن آرامیان فرزندان آرام بن سام بن نوح.

آرام. (اِخ) تخلص میرزاصادق نام یزدی از شعرای متأخر، در قرن سیزدهم هجری.


آرام بخشیدن

آرام بخشیدن. [ب َ دَ] (مص مرکب) آرام دادن. تسکین درد. بردن اضطراب. فرونشاندن خشم.

فرهنگ فارسی هوشیار

آرام شدن

(مصدر) آرامیدن، آرام گرفتن فرو نشستن اضطراب فرو نشستن خشم، باز ایستادن باد و طوفان و انقلاب مقابل بشوریدن، باز ایستادن از گریه، ازبین رفتن درد عضوی مانند دندان ساکن شدن درد.


پر خشم شدن

(مصدر) پر خشم گشتن.

فرهنگ عمید

آرام

ساکت، خاموش،
بی‌حرکت،
[مجاز] امن،
راحت: زندگی آرام،
(اسم مصدر) آرامش، راحتی، چو دشمن به دشمن بُوَد مشتغل / تو با دوست بنشین به آرام دل (سعدی۱: ۷۷)،
(قید) آهسته،
(بن مضارعِ آرامیدن و آرمیدن) = آرمیدن
آرامش‌دهنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دلارام،
(اسم مصدر) [قدیمی] قرار، سکون: ز بس نالهٴ چنگ و نای و رباب / نبُد بر زمین جای آرام و خواب (فردوسی۷: ۲۷۴)،
(اسم) [قدیمی] استراحتگاه،
۱۱. [قدیمی] آرامش‌دهنده،
* آرام‌آرام: (قید) آهسته‌آهسته،
* آرام شدن: (مصدر لازم)
آرام گرفتن،
آرمیدن،
فرونشستن خشم و اضطراب،
* آرام کردن: (مصدر متعدی) آرامش دادن، آسوده کردن، آرام ساختن،
* آرام گرفتن: (مصدر لازم) آرامش یافتن، آسودن، آرام شدن،
* آرام یافتن: (مصدر لازم)
آرامش یافتن،
آرام شدن،
آرام گرفتن،
برآسودن،

معادل ابجد

آرام شدن خشم

1536

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری